هر روز که میگذره احساس می کنم غریبه تر می شم...

با این زندگی...

با آدمها...

با این هوا...

دنبال گم شدم می گردم و هر روز ازش دورتر و دورتر میشم...

کم کم دارم می ترسم...

از پایان وقت زندگی...

امتیاز بدهید :

چقدر دردناکه...

قانونمند باشی و محکوم به بی قانونی...
 

امتیاز بدهید :

فقط تا شهریور وقت داری...

هر غلطی دوست داشتی بکن...

بعدش هر چی می گم باید گوش بدی...

می فهمی...

بسه دیگه تنبلی...

بسه دیگه ولگردی...

فقط تا آخر شهریور...

امتیاز بدهید :

امروز هوا طوفانی بود...

من هم...

اما طوفان رها بود...

و من در زندان ...

دلم می خواست خودم رو به در و دیوار می کوبیدم...

دلم می خواست توی آغوش باد رها می شدم...

دلم پرواز می خواست...

لعنت به این حال و هوای مزخرف بهار...

از این فصل متنفرم...

امتیاز بدهید :

کاش این روزها زودتر می گذشت

دیگه حوصله ادم سر میره...

احساس می کنم تو یه میدان مغناطیسی قوی گیر افتادم،

یا تو یه چاه پتانسیل...

به یه انرژی زیاد نیاز دارم بتونم از این چاه پتانسیل خارج بشم...

باید راه بیفتم...

نباید ساکن بشم...

امتیاز بدهید :

وقتی که خـــُــــدا جواب هیچ یک از دعاهایم را نداد
با خودم گفتم :
” شاید من آن ابلهی هستم که جوابش خاموشی است … “

امتیاز بدهید :

برای اینکه به تو فکر نکنم خیلی کارها میکنم!مثلاً! 
کتاب میخونم… میرم بیرون به مغازه ها نگاه میندازم… جای تخت و آینه و صندلی رو هی تغییر میدم…
جدیداً گِیم هم بازی میکنم!

فقط نمیدونم چرا ؛ کتابا عاشقانه از آب در میاد!! ویترین مغازه ها چیزای قشنگی واسه کادو دادن داره!!
همش هم گِیم اُوِر میشم

تخت و آینه و صندلی هم منو هی مسخره میکنن..
و من نمیفهمم دوباره از کــِی حواسم به تو پرت شده..

امتیاز بدهید :

هی زندگی...

آخه چی بگم بهت؟...

امتیاز بدهید :

امروز دلم می خواست بالا بیارم...

آدم چقد می تونه پررو باشه...

اه

امتیاز بدهید :

امتیاز بدهید :

ببین بعد یک عمر پر پر زدن

جه جای بدی عاشق هم شدیم...

نگاه کن تو این برزخ زندگی

چه مرگی طلبکارم از زندگی...

امتیاز بدهید :

حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدم هایی یافت می شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان، در تو بیزاری می رویاند!

امتیاز بدهید :